سرگذشت های واقعی

ساخت وبلاگ
- خجالت بکش «الهام»! حرف دهنت رو بفهم و حواست رو جمع کن. اونی که تو داری درباره ش اینطوری حرف می زنی پدر منه! الهام با عصبانیت نگاهی به من انداخت و سپس در حالیکه صدایش را بالاتر می برد گفت: «به من چه که پدرته! مگه من وظیفه دارم که مثل یه کلفت هم کارای خونه رو انجام بدم و هم به پدر تو رسیدگی کنم؟ اون خواهرای زرنگت هرکدوم بهونه شوهراشون رو اوردن و پدرشون رو از خونه انداختن بیرون. برادر عزیزت هم چون سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saba-adibo بازدید : 210 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

- باور کن گفتن این حرفا برای خود من هم خیلی سخته اما خب، چه می شه کرد؟ ما باید قبل از هر چیز واقع بین باشیم. نزدیک دو سال از رابطه مون می گذره. تو این مدت هر دومون حسابی بهم وابسته و علاقه مند شدیم. نقشه های زیادی برای آینده مون داشتیم. شب و روز و هر لحظه به یاد هم بودیم و عاشقی کردیم... باور کن بیشتر از چیزی که فکر کنی دوستت دارم و دلم می خواد همسر و همراه لحظه هام باشی. تا آخر عمر کنارم باشی اما سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : شکست,سنگین, نویسنده : saba-adibo بازدید : 145 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

این روز هیچ چیز به اندازه یادآوری «دستان پینه بسته» پدر، آزارم نمی دهد! وقتی به خاطر می آورم پدرم چگونه برای به ثمر رساندن فرزندانش- مخصوصا من- از جانش مایه می گذاشت، دلم آتش می گیرد! وقتی پدر خبر قبولی ام را در دانشگاه شنید، از خوشحالی روی زمین بند نبود. او مرا که بزرگترین فرزند خانواده بودم طور دیگری دوست داشت و مدام می گفت: «دعا می کنم خواهرای دیگه ت هم مثل تو بشن؛ خانم و سربه راه!» آن روزها و سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : دانشگاه,پایان,زندگی, نویسنده : saba-adibo بازدید : 122 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

-من که از زندگی با پدرتون خیری ندیدم. این مرد بی همه چیز حتی به بچه های خودش هم رحم نمی کنه. خدا به زمین گرمش بزنه این مرد رو! همه جا تاریک بود. انگار برق رفته بود. صدای مادر را از آن اتاق می شنیدم که داشت پدرم را نفرین می کرد. لابد بازهم دیر کرده بود. کار هر شبش بود. نیمه های شب مست و لایعقل به خانه می آمد و همه را از خواب بیدار می کرد. نیامدنش یک دردسر داشت و آمدنش هزارتا. من و خواهرم آن روزها ی سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : تاوان, نویسنده : saba-adibo بازدید : 103 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

دوست روانشناسم می گفت:«وقتی روابط بین زن و شوهرگرم نباشد و نسبت به یکدیگر بی اعتنا باشند، اختلاف ریشه می دواند و هر کدام از آنها توجه و محبت را از کس دیگری طلب می کند. زندگی ای که در آن کار به سوظنهای شوهر و کتک خوردن زن برسد، به جایی می رسد که فقط جسم آنها در کنار یکدیگر است و روحشان جای دیگری سیر می کند.» یک سرگذشت این هفته موید این مطلب است.                                  ******************** سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : جاده,سیاه, نویسنده : saba-adibo بازدید : 95 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

  راستش همیشه در دلم به مادرم که مجله اطلاعات هفتگی را می خرید و با ذوق و شوق تمام مطالب آن را می خواند، می خندیدم. گاهی برای گذراندن وقت داستان هایش را می خواندم و با خود می گفتم:« چند تا نویسنده خیالباف نشستن یه گوشه و یه مشت چرندیات رو به عنوان داستان های واقعی به خورد مردم ساده میدن! آخه مگه می شه از این اتفاقای عجیب و غریب و باورنکردنی توزندگی آدما بیفته؟ اتفاقاتی که با خوندنش آدم شاخ در میار سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : «قعر,دوزخ», نویسنده : saba-adibo بازدید : 92 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

-زندگی مجردی رو بیشتر دوست دارم! همه نظر مرا درباره ازدواج می دانستند اما نمی دانم چرا هرچند وقت یکبار به من پیله می کردند که اگر زن نگیری ال می شود و بل می شود و هر بار پاسخ من همین بود که نمی خواهم ازدواج کنم. راستش ذهنیتم درباره دخترها زیاد خوب نبود و خودخواهانه خودم را بسیار برتر و بهتر از آنها می دانستم. تصورم این بود که آنها مرد و در واقع شوهر را برای این می خواهند که از صبح تا شب کار کند و سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : محکوم, نویسنده : saba-adibo بازدید : 76 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. سرم را در گریبانم فرو برده و داشتم فاصله بین ایستگاه اتوبوس و خانه ام را که واقع در خیابان اصلی تهرانسر است، طی می کردم. دلمشغولی هایم را به ترتیب اولویت مرور می کردم و در کنج ذهنم می چیدم که یکباره سلامی دردمند رشته افکارم را گسست: «سلام دخترم. ما داریم برای یه خانواده آبرومند و مستضعف پول و یه سری لوازم دیگه جمع می کنیم. خدا نکنه یه آبرومند، تنگدست و نیازمند بشه. خیل سرگذشت های واقعی...ادامه مطلب
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : پوست, نویسنده : saba-adibo بازدید : 77 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:04

غروب های دلچسب و کشدار پائیز را دوست دارم. زود می آیند و دیر می روند. این غروب ها جان می دهد برای آنکه کناری بخاری بنشینی و در سکوت محض به صدای چرخیدن قلم روی کاغذ گوش بدهی و هرازگاهی سرت را بلند کنی و از پنجره تک درخت حیاط که برگ هایش رقص کنان برزمین می افتند را تماشا کنی نه اینکه همچون محتویات درون یک قوطی کنسرو، بین جمعیتی که برای رسیدن به مقصدشان «هروله»کنان سوار اتوبوس می شوند، له شوی!

سرگذشت های واقعی...
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : سرین بدیعی,سروین رفیعیان,سروین حزین,سروین چت,سروین بیات,سروین چوب,سروین ناظم,سروین کوچولو,سروین سری,سروین خوش نیت, نویسنده : saba-adibo بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 4:01

یکشنبه 31/ فروردین /1390: قلبم همچون قلب یک پرنده وحشی کوچک که به دام افتاده باشد، تند تند می زد. هدیه ای را از که «باراد» مدیر عامل شرکت گرفته بودم، ته کیفم سر دادم و با زبانی الکن از او تشکر کرده و از دفتر بیرون زده بودم.

سرگذشت های واقعی...
ما را در سایت سرگذشت های واقعی دنبال می کنید

برچسب : دفتر خاطرات یک عاشق,دفتر خاطرات یک دختر,دفتر خاطرات یک سرباز,دفتر خاطرات یکی از سربازان حادثه تصادف,دفتر خاطرات یکی از سربازان,دفتر خاطرات یک بی عرضه,دفتر خاطرات یکی از سربازان حادثه,دفتر خاطرات یک,دفتر خاطرات یک دیوانه عاشق,دفتر خاطرات یکی از سربازان تصادف, نویسنده : saba-adibo بازدید : 200 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 4:01